در حصار کتاب قطور زنده گی ... نگاهش پی سطرهای ماندنی نوستالژی ست ... نه حاشیه ای از یاد رفتنی !
نه ! از فراموشی نیست ... از چشم پوشی هم آب نمی خورد ... اضافه نشدن میم مالکیت به آخر نام من ، دل مشغولی سواره هایست که دیرشان شده ... منِ پیاده عجله ای ندارم !
حوصله ام سر می رود...
حوصله ام از چیزها و کسانی که قبلا برایم جذاب بوده اند سر می رود.
عوض شده ام... نمی دونم خوب یا بد.
فقط می دونم این پوست برایم کوچک شده. باید بندازمش دور.
***
جدیدا ها مدل جدیدی از خودآزاریسم رو در خود پیدا کردم:
به اشخاصی خوبی می کنم و این کارم خودم رو اذیت می کنه!!
از همه نبودنها و کم بودنها و ناقص بودنها حالم به هم میخوره .دنبال یه بود میگردم که کمبود و نبود نداشته باشه .
اصلن می دانی چقدر« دلم برایت تنگ شده الاغ!» با « دلم برایت تنگ شده » فرق دارد؟؟
فقط شیطنت اش نیست که لذت بخش اش می کند، انگار آدم می خواهد مهربان بودنش را، خوب بودن اش را پشت این بد و بیراه ها پنهان کند. انگار یک جور هایی خجالت می کشد. و این خجالت چه دوست داشتنی ترش می کند.
فقط هم این نیست. گاهی وقت ها کلمه های معمولی جواب نمی دهند. هیچ جوری نمی شود به یکی بگویی:« دوستت دارم»! لوس است. دست مالی شده است. کم است. باید بگویی: « پدسسسسسسسسسسگ!» تا بفهمد. بفهمد عاصی ات کرده. مستاصل شده ای بس که خوب است و فوق العاده است و بس که می خواهی اش. بفهمد دلت می خواهد سرت را بکوبی به دیوار. دلت می خواهد داد بزنی. بمیری
.
یادت هست می گفتم آدم های باهوش بی ادب اند؟ یادت هست خندیدی و گفتی بهانه می آورم برای بی ادب بودن ام؟ نه. آدم های باهوش به همه چیز چنگ میزنند برای به تر فهمیدن. برای به تر فهماندن. اصلن « ادب» یعنی رعایت کردن حد هر چیز. من را هم که می دانی... هیچ چیز برایم « حد» ی ندارد!!
* پی نوست: حالا تو اگر « دوستت دارم» ِ خالی هم بگویی قبول است ها!!
ولي بعد خواب ميبينم.
+ چه خوابي؟
- اين خواب و كه، كه من رو يه سكو ايستادم و تو داري با يه قطار ميري، تو ميري و ميري و ميري و ميري و من غرق عرق از خواب بيدار ميشم.
- يه خواب ديگه هم هست، كه تو لخت كنار من خوابيدي. من ميخوام كه لمست كنم ولي تو نميذاري و اون طرف و نگاه ميكني. ولي من هر جوري كه هست لمست ميكنم. روي قوزك پاتو ميبينم كه چه پوست نرمي داري. بعد بيدار ميشم، در حالي كه بغض كردم. همسرم بهم نگاه ميكنه و من فكر ميكنم كه يه ميليون سال باهاش فاصله دارم و ميدوم كه يه مشكلي هست كه نميتونم اين جوري زندگي كنم. كه بايد عشقي بيشتر از اين داشته باشم. ولي من فكر ميكنم كه ديگه تموم شده، زندگي عاشقانم، كه ممكنه جا گذاشته باشم توي تخت خواب، همون روزي كه تو اونجا نبودي. فكر كنم بايد همين جوري باشه.
«معشوق بودگی» مهارتی است برای خودش. باید گاهی سکوت کنی. بگذاری عاشق ات باشد. بگوید:« دوستت دارم.» بگوید:«بانویی...» بگوید: « روی چشم های من باش» و تو فقط نگاهش کنی. با همهی وجودت بشنوی ... با ولع بنوشی... مثل زنی باشی که دارد بارور میشود... میمکد و بار میگیرد. گاهی باید لذت ببری از دیده شدن. بلد باشی چطور راه بروی...بدانی نگاهت می کند،به روی خودت بیاوری، نرم راه بروی...معشوقانه راه بروی. معشوقانه موهایت را بالای سرت ببری و جمع کنی. معشوقانه سرت را برگردانی... معشوقانه انگشتت را بکشی روی سازش... گاهی باید بفهمی. و به رویش بیاوری این فهمیدن ات را.بپرسی چرا نفس عمیقِ غم گین می کشد وقتی قول می دهی زادروزِ بعدی اش، کنارش باشی. یا وقتی نمی گوید، غم دارد و نمی گوید. باید بگویی: « قربان غم عمیق ات بروم آقا...» گاهی باید بفهمد که فهمیده ای فهمیدن اش را. و لذت بردن اش را. و لذت بردن ات را. گاهی حتا باید نفهمی. مثل همیشه ها که تنها بوده ای، زور نزنی که بفهمی. خودت را رها کنی و بسپاری دستش...تا بفهماند. تا کیف کند. تا مرد باشد. گاهی باید بخواهی اش. بگویی:« تو مردِ من ای». یکجوری بخواهی اش که بانو بمانی. که بلند بمانی. که عزیز بمانی. «عزت» را می گویم ها...حواست باشد. گاهی باید بگویی:« من را بخواه» . و او هم باید بخواهدت. می خواهدت.
دکترم میگه رومانتیسم گرفتی. درمونشم اینه که یکی هی بهت چای بده و هی ماچت کنه و قربون صدقهت بره..