s.a.b.a

اسپرسو دوست دارم. خیلی به من شبیهه.

 

تیره...تلخ...

 

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:55  توسط s.a.b.a 

میگه:اشتباه میکنی.


راست میگه. اشتباه هام رو ترک میکنم. حتی اگه تو یکیشون باشی.

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:54  توسط s.a.b.a 

می دانی ... شانه هایت خیلی مناسب نیست . وگرنه که حرف برای گفتن بسیار است .

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:53  توسط s.a.b.a 

این روز ها بیش از هرچیز به روابطم با آدم ها فکر می کنم.

به دوستان قدیمی، به دوستان جدید، دوستان مجازی و از همه مهمتر دوستان نصف و نیمه که باید هر چه زودتر تکلیفشان را مشخص کنم.

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:51  توسط s.a.b.a 

احمقانه است، میدونم.

اما دلم میخواد یه «موجود»ی دور و برم باشه، تا بتونم ساعت آنتی بیوتیک خوردنش رو بهش یاد آوری کنم...

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:48  توسط s.a.b.a 

حواسم نبود. نمی دانستم خب. کسی به من نگفته بود وقتی ظرف های ناهار دو نفره ای را می شویم، باید حواسم باشد پیش بند بپوشم... یا لااقل اینقدر جلوی پیراهنم را خیس نکنم.
کسی نگفته بود. من هم نمیدانستم قرار است بعدش بیاید و شانه هایم را بگیرد و بچرخاند و به خودش بچسباندم و بگوید:


...


واااای!! چقدر خودتو خیس کردی دختر!

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:42  توسط s.a.b.a 

دیگه از الان به بعد تو سمت تو


من سمت من...

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:41  توسط s.a.b.a 

درد بزرگیه دریده شدن بکارت روح آدم!!

 

 

دوخت و دوز تو کارش نیست.

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:33  توسط s.a.b.a 

!

بترس از مردهایی که همه جای خانه شان دستمال کاغذی پیدا می شود.

بترس از مردهایی که انگشت های نوازشگرشان پستی و بلندی های بدن ات را هنرمندانه پیدا می کنند.

بترس از مردهایی که آدامس کبالت توی داشبرد ماشینشان، توی کشوی میز مطب شان،یا طبقه سوم کتابخانه شان پیدا می شود.

بترس از مردهایی که فرق Always  و Alldays را می دانند.

بترس از مرد هایی که برای هر مناسبتی یک حوله‌ی نو از توی کمدشان بیرون می‌آورند.

بترس از مردهایی که طعم سرکه بالزامیک را زود تر از تو در سالاد مخصوص رستوران مجتمع اسکان تشخیص می دهند.

بترس از مردهایی که ربوبری تو نشسسته اند، پشت میزشان، یک‌هو بلند می‌شوند، می‌آیند و از بالای سرت، دارت ها را از روی صفحه بر می‌دارند، برمی‌گردند پشت میزشان و یکی یکی دارت ها پرت می‌کنند. با آرامش. به طرف صفحه ای که بالای سر تو آویزان است. و البته همیشه به هدف می‌زنند.

بترس از مردهایی که می‌دانند کِی بگویند: « جان... جانم...»

بترس از مردهایی که با خودشان فکر می‌کنند:« این حلقه‌ی سیاه چیه دور چشماش...» و می‌گویند:« تو چشمات سایه سرخوده ها بانو!»

بترس از مردهایی که می‌دانند گاهی باید برایت «علی کوچولو»ی فروغ را بخوانند و گاهی «یه شب مهتاب» شاملو را.

بترس از مردهایی که حواسشان جمع است،خیلی جمع است، آن‌قدر که وقتی در یک روزِ خاص، با یک پلاستیک پسته می‌آیند دیدن ات، سرخ می‌شوی. از شرم و از لذت.

بترس از مردهایی که کنارشان فکر می‌کنی زیباترینی، بهترینی. که وقتی هستند، فکر می‌کنی زندگی شاید چیز دل‌نشینی باشد.

نیست.

+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:32  توسط s.a.b.a 

واست یه چمدان بزرگ خریدم از همین هایی که نمیدونم از کجای گاو میسازند که یه عمر دوام می یاره .

بلیط ت رو هم گرفتم واسه ی همین امشب


راستش بلیط برگشتو دیگه نگرفتم

پول هم توی حسابت هست ...ان قدر که بشه یه چند سالی برنگردی عزیزم...!!!


+ نوشته شده در  چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 1:31  توسط s.a.b.a 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد